
من همون دخترک پاک و پر از هیاهوام که چشمام باهات حرف میزنه، من همونم که با بغضت گریم میگیره و دلم میخاد دنیا روبدم تا تو غصه نخوری، صدای رعد قلبمو میلرزونه و یه نگاه تیز پوستمو خراش میده.
اما تا هرکجا بخای باهات پای پیاده میام. اونقدر حسم لطیفه که با تلنگری پایین میریزه و با حرارتی به انتهای شعله ی اشتیاق میرسه.
دوس دارم بدونی ممکنه چه زود درگیرت بشم، اگه بفهمم قدرمو میدونی و قدرت اشکام محسورت کنه واست رهایی در کار نخاهد بود؛ هفت در قصر زلیخا بروت قفل میشه و باز شدنی در پی نداره. مگه این قلبم به کلی بشکنه و فرو بریزه که دیگه بعدشم جایی برای ورود کسی نخاهد داشت.
کاش صداتو می شنیدم و لحن حرفاتو میفهمیدم. کاش میفهمیدم ته دلت به کجا میرسه و نیتت تا کی داشتن احساس منو یاری میکنه...
صداقت صدات و فروغ نگاهت تا کی با منه...
گفتی: "من وارد میشم ولی سعی میکنم غرق نشم" تو چه میدونی وقتی یه دختر دلش تپید دیگه راه برگشتی نداره. نه نمیشه به همه افکارو عقایدم پشت کنم و روی باد خیال پردازی کنم.
چه تضمینی هست با یه نگاه سرد* یا کوچیکترین حرفت آب این دریای متلاطمو خشک نکنی؟ یا اصلا شنا بلد باشی....؟
تا جایی که بتونم از احساسم حمایت میکنم، من می ایستم و میگم نه ،باید بدونم چند مرده حلاجی
نمی خام بی جنبه بازی درآرم، نمیخام بفهمی با زل زدنای 20 ثانیه ایت تا صبح انرژی دارم که نخابم. درسته، این سد روبروت روزنه هایی داره اما ترک انداختن تو این روزنه ها کار هر کسی نیست...باید خودتو نشونم بدی...باید مطمئنم کنی... .
*مثل نگاهای سردت وقتی با دوستم و دوستت رفته بودیم قارچ