من و تنهایی و تو
 
 

 

میخام بدونی و بفهمی چی تو دل من میگذره.از اون همه شبهه که تو ذهنت داری واهمه دارم و میدونم تو اصلا از حال دل من خبر نداری...
الان که دارم برای تو، برای اولین محبوبم مینویسم، یه گلوله آتیشم، یه دنیا احساسم و دلم پر از دلتنگیه فقط نمیدونم کجای دلم گذاشتمش که همیشه در دسترس نیست! هر وقت احساس خطر و ضربه خوردن میکنه میره و نمیدونم کجا قایم میشه! چه بسا لحظه هایی که از به زبون آوردن این غلیانات خودداری کردم چون بارها و بارها جدی گرفته نشده حتی به تمسخر هم گرفته شدن...نمیدونم شاید دلیل این کارات عدم اعتماد به نفس یا شایدم از روی حسادته که تو نمیتونی اینجوری احساس رقیقتو بیان کنی اما یادت باشه احساسی که به تمسخر گرفته بشه رفته رفته نابود میشه ، یادت باشه حتی اگه مسخره ترین احساس دنیا رو هم شنیدی تحسینش کنی چون 100% بخاطر مسخره شدن به زبون نیومده...
همیشه به حال کسایی که با ولع خاصی از عشق و محبوبشون حرف میزدن حسرت میخوردم و با دقت به حرفاشون گوش میدادم بلکه معیارهای عاشق بودنو بفهمم و بتونم بین عشق و دوست داشتن تفاوتی قائل بشم ...
تو اینکه دوستت دارم هیچ شکی نیس و میدونم تو نیز هم ولی در مورد عشق هنوز هیچ نظری ندارم
عاشق واقعی از زخم خوردن از عشقش نمیترسه، از ابراز احساسش جلوگیری نمیکنه چون خودشو جدا از اون نمیبینه. عاشق واقعی قادره محبوبش رو هم عاشق خودش کنه فقط کافیه خودش باشه و اینقدر از این عقل مصلحت اندیشش کمک نخاد.
نمیدونم چرا تلاشی واسه بودن با من نمیکنی در حالیکه من بارها از نبودت و میل به داشتنت تا عمیق ترین دره های سکوت رفتم و از این حسرت ناتموم از همه ی دنیای اطرافم کیلومترها فاصله گرفتم. حتی نمیپرسی کی کلاسا تموم میشه و بر میگردم خونه...
نمیخای منو به سمت خودت جلب کنی و هیچ چیز مثل واقعیت مفید نیست.
 
 

ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آذر 1389برچسب:, :: 12:34 :: توسط : شادی

 

دلم خیلی سنگینه، پا نمیده خونه رو مرتب کنم و بشینم واسه امتحانم بخونم...
انگار همیشه یه چیزی کمه...چی به تو بگم آخه من؟ اونقدر ازم دوری که اصلا نمیدونم چه جور حسی نسبت بهت دارم. همش باید از روی حالتای روحیم حدس بزنم که چقد دوستت دارم، تو این وسط هیچ کاره ای! الان دقیقا 3ماهونیمه ندیدمت. یه دوری شکننده بعد از 2 هفته رابطه ی حسنه* که آخرش هم به گند کشیده شد.
چی بگم از دل تنگم؟ حسی که تمام روزا و لحظه هامو قرق کرده و تو با اون اسمسای سرد و سنگینت همشو به سیاهی شب میرسونی...
آره حق با توا من آدم لجبازیم، چون نبودی و هیچ تلاشی نمیکردی که منو ببینی، منم شیطنت میکردم و تو اسکل بازیای دوستام شریک میشدم
اگه اونقدر برات بی اهمیتم که حتی به خودت زحمت نمیدی یه سفر نمیای چرا من اینقدر بهت بها بدم؟ چرا هیچ تلاشی نمیکنی دل منو به دست بیاری؟گاهی فک میکنم فقط برای زدن مخ من با دوستات شرط بسته بودی...یا میخاستی قدرت سنجی بکنی ببینی چقدر میتونی یه دخترو، اونم منو، شیفته ی خودت بکنی...آخه اگه دوست داشتنت حالت عادی داشت که من اینقدر به حست شک نمیکردم و این همه تلنگر نمیخوردم که بسه بابا سر کارم و...این 4 ماه مدت و موقعیت فوق العاده ای بود واسه فراموش کردنت اما تو نذاشتی.
از این به بعد ابراز احساسات مطلقا ممنوع.                         
 
        مطلقا ممنوع
 
*دو هفته آخر شهریور

ارسال شده در تاریخ : جمعه 2 آذر 1389برچسب:, :: 21:40 :: توسط : شادی

درباره وبلاگ
از 22 خرداد 88 روز انتخابات بود که فهمیدم دل من مثل مملکت بهم ریخته و چه بلایی سر مردم و من اومده...دیدی میگن وقتی میخای بفهمی هرچیزی چقدرکن؟ارزش داره ازش دوری کن؟... خلاصش اینکه حدودا 2/5 ساله حضور هیچ کس مثل حتی یادش دلمو تو سینه نمی لرزونه بناست هیچ وقت این وبو نبینه اینه که مینویسم تا دلم نترکه...
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من و تنهایی و تو و آدرس azkaroon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 47
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 58
بازدید کل : 30732
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1