بستن دل روی مهربونیا، گوش روی شیرین زبونیا، راه روی عابرای بی هدف، آسمون روی پوچی ها، دهان روی دغدغه ها...
وقت بستن پیله هاست. هوای بهار بدجوری خامم کرده و شعله ی زیرشو تا ته زیاد...
تحمل نبودنات سخته، به لمحه ای بغض رو به اشک میرسونه. نداشتنها و حسرت کشیدنا نباید که عادت بشه. جنگ با زندگی داره شروع میشه. دوسه تا همزبون ناب و یه تو دهنی به زندگی برام بسه.
میخام اونقدر از آب این بیماری بخورم تا استسقا بگیرم و از تشنگی بمیرم. اگه خودم نخام هیچ پروانه ای نمیتونه دورم پیله بکشه.
میخام برم نفس بکشم و راهشو یاد بگیرم. میخام برم تا خود زندگی بیفته به پام و تموم راههایی که جلو پامو سد کرده رو خودش باز کنه و روزی صد بار منتم رو بکشه. میرم جایی که جامه. پیش خودم. نمی دونم شاید حتی نامه هم ندم اما... همین فردا با سپیده میزنم به جاده... بی خداحافظی...
کرم ابریشم کوچک من
خانه ی تازه ی تو مبارک
آخرش بافتی پیله ات را؟
بال تازه، دل نو مبارک
آن لباس قدیمی و پاره
دیدی اندازه ی قد تو نیست؟
دگر آنرا نباید بپوشی
واقعا، این که در حد تو نیست!
آن خود کهنه ات را رها کن
بی خیالش بیا زود بیرون
یک خود تازه تر آن طرف هاست
آن طرف پشت انسان مدفون
بعد از این آسمان پیله ی توست
ابرها را تو پیراهنت کن
زودتر وقت اصلا نداریم
بالهای نوات را تنت کن