
ساعت 12 شب و انتظار شنیدن صدات گرمایی پخش کرده تو اتاق که انگار نه انگار وسط زمستونه، وسط دوری و اوج دلتنگی.
فکر اینکه حالا حالاییا نمی بینمت بغض رو میاره تو گلوم و قلبم میره تو اغما. اما حالا که دارمت نمیدونم چرا میخام پنهونت کنم، نمیخام بعنوان محبوبم بپذیرمت (گرچه با این فاصله ها بخامم...!) یه حسی همش بهم میگه مال من نمیمونی، انگار این گرمای حضورت میخوره به چله زمستون و انگار...
دلم میلرزه وقتی فک میکنم شاید کسی بعدا تو آغوشت جا خوش کنه و لحظه ایم یاد من نیفتی...همین فکراس که نمیذاره تو لحظه هام جریان پیدا کنی.
امتحان دارم، 3تا امتحان سخت اما کلا کتابو گذاشتم کنار اومدم تو اتاق منتظر شنیدن صدای انرژی بخشتم.
چه شیرینی تلخی داشت این عشق
نهال غم به قلبم کاشت این عشق
پرو بالم بداد و وقت پرواز
قفس بر روی من بگذاشت این عشق