من امروز متولد شدم و تجدید میثاق کردم.
زاده شدم تا عمق فرسایش را ببوسم و دیگر نبینم . برگشتم از وادی یغما تا طبیعت محسوس نا ملموس پیوندم دهد با خودم تا بجویم نیمه ای را که از امروز گم کردم. صدای جاده را میبویم که به یگانگی میخاهدم با تو و دوری، با بیداری و گر گرفتگی و صدای جیرجیرکها تا خود صبح...
تو که به نبود دلت عادت داری، خلوص خلوت خانه دلم را بپذیر باشد که 10 ها بار این بَه من را بگذریم و بیصدا شویم.
شاد باشها میخاهم از تو تا جان بگیرد بالهای بی پر من تا اوج بگیرم با تو تا ذوق کبوترها.

نظرات شما عزیزان: