من و تنهایی و تو
 
 

یادته پارسال ولنتاینو؟

با چنتا اسمس ولینمو تاین کردی! بعدشم دعوامون شد باز!
امسال اما...حسرت همون دعوا مونده به دلم
داره میشه یکسال که از لحظه هام دریغت کردم. ابایی ندارم بگم احساسم اشتباهی بود، کمبودنت وجودمو از کمبودها پر کرد، تو هر لحظم حضورتو کم دارم
واقعا کم دارمت!


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 23 بهمن 1390برچسب:, :: 23:56 :: توسط : شادی

کاش میفهمیدی،قهر میکنم تا دستم را محکمتر بگیری
و بلندتر بگویی: بمان

نه اینکه شانه بالا

بیندازی و آرام بگویى
"هر طور راحتى"

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:, :: 13:32 :: توسط : شادی

 

رام من نمی شوند این واژه های حسود!
فلکی باید باشد، ترکه ای یا شلاقی بلکه از اعتصاب زیر گلوی من دست بردارند...


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, :: 13:11 :: توسط : شادی

 

<<بی نهایت مغروری، بی نهایت لجبازی، همیشه لج می کردی، همیشه دعوا داشتی انگار که من دشمنتم، عصبی بودی ابراز علاقه نمی کردی، همیشه طلبکار بودی
حالا خداحافظ.>>
خداحافظ عشق من، خداحافظ کسی که پایه ثابت همه رویاهامی، خداحافظ کسی که بی اراده خودمو متعلق به تو می دونستم، خداحافظ دوستی که پرسه های مقدس تنهاییمو فدای جای خالیت کردم، فدای فدک و کوچه باغای بی برگ زمستونی...
از دوست داشتنم خجالت میکشم روم نمیشه بگم دوستت دارم. نمیتونم مثل آدم باهات حرف بزنم. تو دلم هزاران بار قربونت می رمو دورت میگردم اما آخرش خودم از سرمای اسمسی که برات می فرستم یخ میزنم!...
آره خداحافظی هم دوای درد توا هم یه جورایی دوای درد من!!

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, :: 12:47 :: توسط : شادی

 

تنها یک اسمس کوتاه از تو همه ی خلوت خاکستری منو رنگ میزنه، تازه می کنه و تبدیلش میکنه به یه لحظه ی خاطره انگیز.
واسم سواله چطوری از توی یک دستگاه کوچیک 6 – 7 سانتی چنین حس و حالی بیرون میزنه...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 11 آذر 1390برچسب:, :: 1:32 :: توسط : شادی

 

امروز دوباره بارون میومد و من شانس آوردم مسیری رو پیاده گز کنم...داشتم به نشریه و بدقولی های بیمه ایران و میرزایی پژوهشکده فک میکردم و اینکه چجوری نشریه رو پنجشنبه برسونم به همایش ساعت 5 بود، بارون ریزو ملایمی میومد، هوا زنده بودومن بودم و  اتوباااان (نمیدونی چقد عاشق قدمیدن کنار اتوبانم)
هندزفری تو گوشم بودو مثل همیشه داشت تو مخم میکوبید که آهنگ قطع شد و اسمس برام اومد. فک کردم گلناره میخاد برنامه ی فردا رو بدونه اما دیدم 0936114...وقتی همین چنتا شماره اولو میخونم تموم تنم یخ میکنه. از زمان و مکان فارق شدم. حالا چیزیم نفرستادیااا همینکه به خودم گفتم امروز غروب به یاد من بوده کلی بلوا تو دلم درست شد. الان دقیقا 8 ماهه از زندگی هم رفتیم بیرون چیزی که واسم سؤاله اینه که کی از فکر هم بیرون خاهیم رفت...؟؟؟

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:, :: 19:34 :: توسط : شادی

بیا و محکم مرا در برت بگیر

اینجا حوالی تنم هوا کمی سرد است....


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:, :: 19:43 :: توسط : شادی

این متن مال من نیست اما چون بهم چسبید میدزدمش و میذارمش تو وب خودم

 

دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت: او یقینا پی معشوق خودش می آید! 
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: مطمئنا که پشیمان شده بر میگردد!…..
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
پیش از آنکه دلم برای تو
تنگ باشد
برای آن منی که تو را نمیشناخت
تنگ است...اشتباه نکن

آنکه رفت... به حرمت آنچه با خود برد حق بازگشت ندارد..رفتنت مردانه نبود,لااقل مرد باش و برنگرد

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:, :: 14:55 :: توسط : شادی

 

بدی ما آدما اینه که همیشه واسه شاد بودن بهونه میخایم اما بیشتر وقتا بی دلیل غمگینیم...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 2 شهريور 1390برچسب:شادی,غمگین,آدم,بهونه,بی دلیل, :: 23:45 :: توسط : شادی

 به قول رفیق شفیقم لیلا فروهر:

 

خیلی سخته اون کسیکه گفت واسه چشات میمیره 

 بره و دیگه سراغی از تو و نگات نگیره...

خنده داره، هنوز نمی ذارم کسی مستقیم تو چشام نیگا کنه 

بی صاحاب نیستن که...

            

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 مرداد 1390برچسب:, :: 14:24 :: توسط : شادی

توی سال سوم حضور تو در این دنیای محدود، حالا این خونه ی بی تنفس مونده، منو صدای داریوش:

 

زمین دور تو میگرده

                        زمان دست تو افتاده

                                   تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده...

و بوی عود که تا عمق خاطرات من نفوذ کرده.حالا دیگه بغضای بی گریه و کویری من تموم شده و نبود تو مثل همین لحظه های ناکام از طغیان، یه عادت چند هزار سالست. عجب روزگار تلخیه...

این پوچیه تاریکی شب بهونست تا انکار وجود تو تو این دنیا به نتیجه نرسه. خجالت آوره...بعد از 6 ماه و صدها هزار لحظه که از اون کدورت دروغین میگذره باز واسه خاطر نگاه نافذت بغض کردن خجالت آوره. دلم داره می تپه واسه تمنای دستات روی پوست سرشار از غرورم اما دیگه باید باور کنم که این روزای سرد به تن گرم من وفادار نبوده.

اون غرورایی که می زد زیر طاق آسمون حالا کجان جواب این پشیمونیامونو بدن؟ کجان تا یقشونو بگیریمو غرامت این روزای جوونمونو بگیریم ازشون؟

به همون لبهایی که دروغ روشون نمی نشست هیشکی رو دلم نمیشینه، نگاههای خیره ی هیشکی دلهره ی این دل لرزونو نمیخابونه. یادته چقد اون خنده ی ناشیانه ی چشمامو تو روم میزدی؟ اینجا هیشکی غم پشت پرده ی چشمامو نمی بینه. خوب می دونم حالا دیگه واسه گفتن این حرفا دیره چون گوش تو پر از حرفای شیرینو خنده های مستونست. من پرسه های بی هدف پر از خالی رو انتخاب کردم تو پیاده روی تو دل این و اون رو. اما من به این صدای تتنفست تو تنهاییم ایمان دارم مثل حالا که اومدم تو رویات و...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 20 مرداد 1390برچسب:, :: 15:45 :: توسط : شادی

وقتی راه میرم دلتنگ توام، وقتی میخندم و گریه میکنم دلتنگ توام، وقتی غذا میپزمو میخورم دلتنگ توام، حتی وقتی تو این مدت طولانی هیچ خبری ازم نمیگیری یک کلام هم حرف نمیزنی بیشتر دلتنگت میشم. وقتی حس میکنم کنار کس دیگه نشستی و به چشماش خیره شدی باز دلتنگ توام. وقتی دستام توی دستای یکی دیگست و من به دستاش که نگاه میکنم و دستای تو برام مجسم میشه باز دلتنگت میشم.

 

وقتی صدای یه آهنگ منو میبره به عمق روزهایی که ما مالکشون بودیم، وقتی توی تولد دوستم با همون آهنگ میرقصم فقط دلتنگ توام. برام مهم نیست تو پرانتز رو بستی و برای اطمینان از تموم شدن همه چیز یه نقطه هم گذاشتی پشتش من هنوز دلتنگ توام. وقتی قادرم ساعتها بدون توجه به آهنگی که تو مغزم میکوبه و راهی که نمیدونم به چه مقصدی میرسه چهره و هیبت تورو مجسم کنم یعنی باز دلتنگ توام.

وقتی فک میکنم این وابستگی طولانی به دلیل خصلت دختر بودنه و شیرینیشو هیچ پسری، حتی تو تجربه نمیکنی؛ وقتی میبینم همه ی لحظه های 20-21 و 22 سالگیمو پر کرده به نژاده بودن خودم افتخار میکنم و ترجیح میدم هر روز برات دلتنگی کنم.

به پافشاری و استقامت خودم روی عشق تو می بالم و از دلتنگی برات لذت میبرم. وقتی دفترم رو میبندم دلتنگ دفترم که پر از توا میشم

و باز، باز، باز  دلتنگ توام


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 3 مرداد 1390برچسب:, :: 21:45 :: توسط : شادی

 

دارم به این غم بی بهونه خاتمه میدم.

 این آخریها عذاب وجدان سختی گرفتم سمیه تو خونه راه میره میگه "نمیدونم چرا حالم گرفته، غصه دارم، نمیدونم چرا افسردم واز این حرفا..." ومن میدونم که سر کار بهش خیلی خوش میگذره و وقتی میاد خونه دپ میشه و میدونم هم که این حالتاش بخاطر امواج منفی منه، به خاطر دل پر غصه ی من و نگاههای افسرده ی منه.

همه چیز تموم شده و دروازه های جدید داره باز میشه. سه ماه سیاه پوشیدن و مرثیه خانی و زل زدن به سقف واسه از دست دادن عشقی که کافی نبود، اصلا نبود بسه. دیگه وقتشه با بیرون ریختن این دلنوشته ها از دفتر مخفی دلم بذارم هوای تازه بیاد تو سینم. روزنه های نور رو گشاد میکنم دلم داره خالی خالی میشه تا طبق قانون خلا سریعا با عشق اون کسی که پازل دلمو کامل میکنه پر شه. همه چیزو میبخشم به نسیم گرم تابستون تا شاید من هم بخشیده بشم که اگه در آینده اتفاقی به هم برخوردیم (که شک ندارم این اتفاق خاهد افتاد) از خوشبخت بودن هم خوشحال بشیم و خوشحالتر از اینکه به اصرار روی یه انتخاب اشتباه آینده هامونو تباه نکردیم.

درسته یه رویای نیمه کاره دیگه تو دل این دنیا جا گذاشتیم اما این اقتضای آدم بودنه و یکی از شرایط آدم شدن.حالا که دارم بهش فک میکنم میبینم سختی هاشم مثل خوشیهاش به سرعت باد گذشت و الان اسم اون دنیای ساخته شده به دست ما دوتا "خاطره" است، یا شایدم از دید تو یه " تجربه". استقامت هردوتامونو تحسین میکنم و کارها و تصمیمای عاقلانمونو. و همینجا ازت میخام به حرمت دوستی و به احترامی که دو تا دوست واسه هم قائلن پرونده ی عشق من رو ببندی. 

میدونم فراموش شدنی نیست، فراموش نکن و بگذار و بگذر.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 9 تير 1390برچسب:, :: 20:45 :: توسط : شادی

 

اینجا ته دنیای تنهاییه...آخر کرختی و بی حوصلگی. همه ی سکوتم پر از حضور توا . تموم کوچه پس کوچه ها روبه فکرت و به عشق دیدنت زیر پا گذاشتم. هر بار کسی رو از دور شبیه تو می دیدم خون تو سرم به جوش میومدو قلبم از سینه بیرون می زد اما بعدش که مطمئن می شدم تو نیستی تو بی فکری و عدم گم می شدم.

هر جایی رو که با هم رفتیم سرک کشیدم و بی خودانه به گذشته رفتم آخه لعنتی چه جوریه که زمان تونسته تو رو آروم کنه اما منو نه؟ که هیچ کس برام تو نشده؟

مهربون بودی؟ چنتا حرف قشنگ زدی که یادم مونده؟ خیلی تلاش کردی باهم بودنمون حسابی خوش بگذره؟ چرا اینقدر نداشتنت آزارم میده؟ چرا همه رو با تو مقایسه میکنم و همه پیشت بازندن؟

 میدونی چند صد بار اومدم بهت اسمس بدم و از دلتنگیای کشندم واست بگم اما با هزار بد بختی خودمو سرگرم کردم که فراموشش کنم؟

مگه فرجه های امتحانی نیست؟ چرا نیومدی خونه؟ آخه تو این فصل کی طاقت میاره بمونه اهواز؟ اگه بروجردی چرا من تا حالا ندیدمت؟ نمیدونی با چه کنجکاوی تو هر ماشینو سرک میکشم شاید لحظه ای ببینمت. هر بار اسمسی میاد رو پام بند نیستم

دور ریختن اون همه خاطره که چندانم شیرین نیستن واسم مثل مرگه. خوب می دونم الان سرگرمی و داری با یکی دیگه روزگارتو خوش می گذرونی، می دونم تا الان با یکی دیگه خاطراتی ساختی که خاطراتت با من پیشش هیچه. مطمئنم اگه روزی باهم روبرو بشیم منو نخاهی شناخت اما بدون

 

از دل نرود هر آنکه از دیده برفت               مهری که به دل نشست پاینده بود


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 13 خرداد 1390برچسب:, :: 10:51 :: توسط : شادی

 

 

تونیمه های شب توام نای  خابیدن نداری که هوا حضورتو هوار میزنه...

شب که چشما باز میشه و باورمون میشه که  تنهاییم، تنها نه، تو این شب پر تنش فقط دو تنیم باز دنیا به تنگمون میاره آخه چشم تنها که سیاهی میره تازه سیاهی شب و تنهایی تکمیل میشه.

.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 22:57 :: توسط : شادی

 

هوای خنک تو این روز از سال اونم ساعت 3 تو اهواز اونقدر بعیده که بگی من الان اونمو با یه دل شادو خوش دارم میرم سانازو ببینم!

سه سال پیش این موقع همه چیز بر وفق مراد بود. هر بار که می دیدمش ریتم قلبم با دفعه ی پیش فرق میکرد، هر روز یه بو و رنگ خاص داشت اما حالا... تا یه ربع دیگه کسی رو ملاقات میکنم که علی رغم محبتی که تو لایه های زیرین دلم نسبت بهش وجود داره و علی رغم اینکه کینه هام نسبت بهش از بین رفته و خاطرات بدمون به زور یادم میاد باز واسم غریبه...نمیخامش.

دیدی وقتی سیری و دیگه جا نداری بخوری به عشق اینکه میخای 7-8 کیلو چاق شی (!) یه کفگیر دیگه میکشی؟ حس من الان دقیقا همینه. حالام نمیدونم چرا اینجا نشستم، لب کارون زیر سایه پل فلکه سوم کنار پارک بازی بچه ها روبروی اون دکه که همیشه ازش نوشیدنی می گرفتیم و منتطرم که برسه حتی نمی دونم چیا باید بگم!

اما با این حال می دونم دیر میرسم خونه و دل دل کندن ندارم... وقتی نخلهای اهوازو امروز از تو قطار میدیدم نفس نداشتم که بیاد بالا.جوری قلبم واسه شهرو خیابوناشو آدماش می تپید که شگفت!!!

ولش کن اهوازو،میخاستم یه روز دیگه از روزگارمو ورق بزنم تقریبا دو سال دوستی پر از دلخوری و جرو بحث. میخام همه چیزو ببوسم بذارم کنار میخام برم پی زندگی خودم میخام دیگه واسه نرسیدن و نبودن تقلا نکنم میخام برای آخرین بار سیر دل ببینمش که دیگه نبینمش گرچه تا مدتها تو ذهنم پرواز میکنه تا جایی که محو بشه. اما این جبر روزگاره و مطمئنم این اتفاق میفته...

 

و اینها چیزی نیست جز تلاش بیهوده برای از خود بیگانه شدن، ازاون بیگانه شدن و قدم گذاشتن تو یه شب پر از

ستاره ی چشمک زن که هیچ کدومشون مال من نیست. قسمت من اون ماهی بود که الان تو آسمون نیست. نیست. نیست.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 26 فروردين 1390برچسب:, :: 23:34 :: توسط : شادی

من امروز حال و حوصله ی هیچ چیزو ندارم، نه هیچ آدمی و نه هیچ سرو صدا و شلوغی حتی حوصله خودمم ندارم. نمیخام تو راه دانشگاه کتاب بخونم واسه جلوگیری از فکرو خیال، نمیخام آهنگ گوش بدم، نمیخام منتظر ماشین بایستم، نمیخام دیر برسم سر کلاس

یه مدتیه از آدما و دنیاشون و خیابونای سرگرم کننده فاصله گرفتم دیگه هیچی منو به وجد نمیاره، در حال حاضر به هیچ کس و هیچ چیز کوچکترین وابستگی ندارم

نه هوای بهارو درختای جوونه زده بهم حال میده و نه ذوق و شوق رفتن به جشن و مهمونی؛نه گردش تو پارکهای تهران و نه مسافرت با دوستا، نه رقصیدن بهم انرژی میده و نه کتاب خوندن.

تنها چیزی که خوشحالم میکنه ذوق و شوق خابیدنه ، تمثالی از مردن...وقتی ساعت 10 میشه و حس خاب آلودگی دارم تو پوست خودم نمیگنجم که الاناس از این معرکه ی سردو ساکن خلاص بشم...

اما وقتی بیدار میشم، روز و کارای نکرده و دنیای بوگندوی آدما رو سرم خراب میشه. افسردگیم داره از حلقم بیرون میزنه...

                                                                                                                         نیم ساعته اینجا نشستم و هنوز                                                                                                                                   سرویس نیومده...

                                                                          کلافه ام.   


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 20 فروردين 1390برچسب:, :: 20:40 :: توسط : شادی

 

چون سنگها صدای مرا گوش میکنی

سنگی و ناشنیده فراموش میکنی

رگبار نوبهاری وخاب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش میکنی

دست مرا که ساقه سبز نوازش است

با برگهای مرده هم آغوش میکنی

گمراه تر از روح شرابی و دیده را

در شعله می نشانی و مدهوش میکنی

ای ماهی طلایی مرداب خون من

خوش باد مستیت که مرا نوش میکنی

تو دره بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش میکنی

در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 5 فروردين 1390برچسب:, :: 11:59 :: توسط : شادی

 

واقعیت اینه که برای دیدن من قادر نیستی به خانوادت بگی که باهاشون به مهمونی نمیری، اینه که از بس با خونوادت جنگیدی و نمیتونی مشکلاتتو باهاشون حل کنی با ناراحتی عمیقت زدی لحظه هایی که مدتها آرزوی رسیدنشونو میکردم رو نابود کردی.

من مینا رو با خودم آوردم (چون هم چاره ای نداشتم هم بودو نبودش فرقی نمیکرد ) با اینکه روز بعدش تو دیدارمونو منتفی کردی باز تو از دست من شاکی بودی. با سردیت ،کم حرفیت و صمیمیت نداشتنت منو از همه ی دلتنگی کردنا و صبوریا و دلخوشیام پشیمونم کردی    تا حد انفجار از دستت عصبانیم

رابطمون اصلا به رابطه ی آدما نبرده اما وقتی بعد از 2 روز اسمس میدی جوری حرف میزنی که انگار خیلی دوستم داری وبهم متعهدی و من حس میکنم اگه بخام تمومش کنم بزرگترین جنایت قرن رو بعد از انفجار بمب هسته ای مرتکب شدم. تو حرفی برای گفتن به من نداری و همیشه ی خدا میخای من دیدارمون رو با چنتا حرف بی ربط پربار کنم!!

تو نادونی، بچه ای و هنوز به بلوغ اجتماعی نرسیدی. باور کن اینا فحش نیست، عین واقعیته

نادونی چون بعد از اون همه اسمس بازی و جنگ و جدل نفهمیدی چطور باید با من برخورد کنی یا کلا با خانوما...بلد نیستی پسرم بلد نیستی، میگی قادری تو لحظه با هزاران نفر دوست باشی ولی باور کن ذره ای هوششو نداری.

بچه ای چون همیشه در حال مقابله به مثل کردنی و لج یه کودک 5 ساله رو داری. با دوستای همسن و سال خودت بیشتر خوش میگذرونی تا با من. اگه نمیتونی اونجوری که من میخام باشی میتونی بذاری بری ما چیزی برای از دست دادن نداریم، چرا دارم اما لقایش را به عطایش بخشیدم...
بنظرم تو تا 10 سال دیگه برو با دوستای خودت عشق و حال کن وقتی ازشون سیر شدی و کمی بالغتراونوقت دوست دختربرگزین...

 این شما را بهتر است...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 18 بهمن 1389برچسب:, :: 22:45 :: توسط : شادی

 

 

من امروز متولد شدم و تجدید میثاق کردم.

زاده شدم تا عمق فرسایش را ببوسم و دیگر نبینم . برگشتم از وادی یغما تا طبیعت محسوس نا ملموس  پیوندم دهد با خودم تا بجویم نیمه ای را که از امروز گم کردم. صدای جاده را میبویم که به یگانگی میخاهدم با تو و دوری، با بیداری و گر گرفتگی و صدای جیرجیرکها تا خود صبح...

تو که به نبود دلت عادت داری، خلوص خلوت خانه دلم را بپذیر باشد که 10 ها بار این بَه من را بگذریم و بیصدا شویم.

شاد باشها میخاهم از تو تا جان بگیرد بالهای بی پر من تا اوج بگیرم با تو تا ذوق کبوترها.   

 

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 10 بهمن 1389برچسب:, :: 20:58 :: توسط : شادی

 

میخام بدونی و بفهمی چی تو دل من میگذره.از اون همه شبهه که تو ذهنت داری واهمه دارم و میدونم تو اصلا از حال دل من خبر نداری...
الان که دارم برای تو، برای اولین محبوبم مینویسم، یه گلوله آتیشم، یه دنیا احساسم و دلم پر از دلتنگیه فقط نمیدونم کجای دلم گذاشتمش که همیشه در دسترس نیست! هر وقت احساس خطر و ضربه خوردن میکنه میره و نمیدونم کجا قایم میشه! چه بسا لحظه هایی که از به زبون آوردن این غلیانات خودداری کردم چون بارها و بارها جدی گرفته نشده حتی به تمسخر هم گرفته شدن...نمیدونم شاید دلیل این کارات عدم اعتماد به نفس یا شایدم از روی حسادته که تو نمیتونی اینجوری احساس رقیقتو بیان کنی اما یادت باشه احساسی که به تمسخر گرفته بشه رفته رفته نابود میشه ، یادت باشه حتی اگه مسخره ترین احساس دنیا رو هم شنیدی تحسینش کنی چون 100% بخاطر مسخره شدن به زبون نیومده...
همیشه به حال کسایی که با ولع خاصی از عشق و محبوبشون حرف میزدن حسرت میخوردم و با دقت به حرفاشون گوش میدادم بلکه معیارهای عاشق بودنو بفهمم و بتونم بین عشق و دوست داشتن تفاوتی قائل بشم ...
تو اینکه دوستت دارم هیچ شکی نیس و میدونم تو نیز هم ولی در مورد عشق هنوز هیچ نظری ندارم
عاشق واقعی از زخم خوردن از عشقش نمیترسه، از ابراز احساسش جلوگیری نمیکنه چون خودشو جدا از اون نمیبینه. عاشق واقعی قادره محبوبش رو هم عاشق خودش کنه فقط کافیه خودش باشه و اینقدر از این عقل مصلحت اندیشش کمک نخاد.
نمیدونم چرا تلاشی واسه بودن با من نمیکنی در حالیکه من بارها از نبودت و میل به داشتنت تا عمیق ترین دره های سکوت رفتم و از این حسرت ناتموم از همه ی دنیای اطرافم کیلومترها فاصله گرفتم. حتی نمیپرسی کی کلاسا تموم میشه و بر میگردم خونه...
نمیخای منو به سمت خودت جلب کنی و هیچ چیز مثل واقعیت مفید نیست.
 
 

ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 آذر 1389برچسب:, :: 12:34 :: توسط : شادی

 

دلم خیلی سنگینه، پا نمیده خونه رو مرتب کنم و بشینم واسه امتحانم بخونم...
انگار همیشه یه چیزی کمه...چی به تو بگم آخه من؟ اونقدر ازم دوری که اصلا نمیدونم چه جور حسی نسبت بهت دارم. همش باید از روی حالتای روحیم حدس بزنم که چقد دوستت دارم، تو این وسط هیچ کاره ای! الان دقیقا 3ماهونیمه ندیدمت. یه دوری شکننده بعد از 2 هفته رابطه ی حسنه* که آخرش هم به گند کشیده شد.
چی بگم از دل تنگم؟ حسی که تمام روزا و لحظه هامو قرق کرده و تو با اون اسمسای سرد و سنگینت همشو به سیاهی شب میرسونی...
آره حق با توا من آدم لجبازیم، چون نبودی و هیچ تلاشی نمیکردی که منو ببینی، منم شیطنت میکردم و تو اسکل بازیای دوستام شریک میشدم
اگه اونقدر برات بی اهمیتم که حتی به خودت زحمت نمیدی یه سفر نمیای چرا من اینقدر بهت بها بدم؟ چرا هیچ تلاشی نمیکنی دل منو به دست بیاری؟گاهی فک میکنم فقط برای زدن مخ من با دوستات شرط بسته بودی...یا میخاستی قدرت سنجی بکنی ببینی چقدر میتونی یه دخترو، اونم منو، شیفته ی خودت بکنی...آخه اگه دوست داشتنت حالت عادی داشت که من اینقدر به حست شک نمیکردم و این همه تلنگر نمیخوردم که بسه بابا سر کارم و...این 4 ماه مدت و موقعیت فوق العاده ای بود واسه فراموش کردنت اما تو نذاشتی.
از این به بعد ابراز احساسات مطلقا ممنوع.                         
 
        مطلقا ممنوع
 
*دو هفته آخر شهریور

ارسال شده در تاریخ : جمعه 2 آذر 1389برچسب:, :: 21:40 :: توسط : شادی

 

ساعت 12 شب و انتظار شنیدن صدات گرمایی پخش کرده تو اتاق که انگار نه انگار وسط زمستونه، وسط دوری و اوج دلتنگی.
فکر اینکه حالا حالاییا نمی بینمت بغض رو میاره تو گلوم و قلبم میره تو اغما. اما حالا که دارمت نمیدونم چرا میخام پنهونت کنم، نمیخام بعنوان محبوبم بپذیرمت (گرچه با این فاصله ها بخامم...!) یه حسی همش بهم میگه مال من نمیمونی، انگار این گرمای حضورت میخوره به چله زمستون و انگار...
دلم میلرزه وقتی فک میکنم شاید کسی بعدا تو آغوشت جا خوش کنه و لحظه ایم یاد من نیفتی...همین فکراس که نمیذاره تو لحظه هام جریان پیدا کنی.
امتحان دارم، 3تا امتحان سخت اما کلا کتابو گذاشتم کنار اومدم تو اتاق منتظر شنیدن صدای انرژی بخشتم.
 
 
چه شیرینی تلخی داشت این عشق
                           نهال غم به قلبم کاشت این عشق
                                                         پرو بالم بداد و وقت پرواز
                                                                        
 قفس بر روی من بگذاشت این عشق

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 آبان 1389برچسب:, :: 23:57 :: توسط : شادی

 

 بستن دل روی مهربونیا، گوش روی شیرین زبونیا، راه روی عابرای بی هدف، آسمون روی پوچی ها، دهان روی دغدغه ها...
وقت بستن پیله هاست. هوای بهار بدجوری خامم کرده و شعله ی زیرشو تا ته زیاد...
تحمل نبودنات سخته، به لمحه ای بغض رو به اشک میرسونه. نداشتنها و حسرت کشیدنا نباید که عادت بشه. جنگ با زندگی داره شروع میشه. دوسه تا همزبون ناب و یه تو دهنی به زندگی برام بسه.
میخام اونقدر از آب این بیماری بخورم تا استسقا بگیرم و از تشنگی بمیرم. اگه خودم نخام هیچ پروانه ای نمیتونه دورم پیله بکشه.
میخام برم نفس بکشم و راهشو یاد بگیرم. میخام برم تا خود زندگی بیفته به پام و تموم راههایی که جلو پامو سد کرده رو خودش باز کنه و روزی صد بار منتم رو بکشه. میرم جایی که جامه. پیش خودم. نمی دونم شاید حتی نامه هم ندم اما... همین فردا با سپیده میزنم به جاده... بی خداحافظی...
کرم ابریشم کوچک من     
خانه ی تازه ی تو مبارک
آخرش بافتی پیله ات را؟   
بال تازه، دل نو مبارک
آن لباس قدیمی و پاره 
دیدی اندازه ی قد تو نیست؟
دگر آنرا نباید بپوشی  
واقعا، این که در حد تو نیست!
آن خود کهنه ات را رها کن  
بی خیالش بیا زود بیرون
یک خود تازه تر آن طرف هاست
آن طرف پشت انسان مدفون
بعد از این آسمان پیله ی توست   
ابرها را تو پیراهنت کن
زودتر وقت اصلا نداریم     
بالهای نوات را تنت کن

                                                 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 16 فروردين 1389برچسب:, :: 16:24 :: توسط : شادی

 

خدایا این چه حسیه تو دل من زبونه میکشه و عقل منو به افسار کشیده؟ چه قانونیه تو طبیعت ناملموست که داره بی اراده ی من زندگی و آیندمو شکل میده؟ چرا هر قانونی براحتی نقیض بقیه قانوناست اما در باطن همه یکین؟
هر چه دورتر،انطباق و وابستگی ها بیشتر...چطور میشه توجیه کرد کسیو که 3-4 ماه ندیدیش تو حساسترین لحظات روزت و شاید عمرت تکرار مدام تصوراتت باشه؟ یا اصلا یه آدم چقدر قدرت نفوذ میخاد تا با روح من یکی بشه...غیر قابل جایگزین؟
 هرچی بیشتر نفی میکنم نزدیکتر میشم، وابسته تر و عاشق تر. چی دارم میگم...؟
چقدر بهت نیاز دارم...به نابودی نرسم تا رسیدنت خوبه...
 

ارسال شده در تاریخ : جمعه 10 بهمن 1388برچسب:, :: 22:40 :: توسط : شادی

 

 
اگه تاریخو ورق بزنی مثل دوستی ما توش زیاد میبینی، از قرن ها پیش تا حالا من و تو بارها تو خاطرات ثبت شدیم. قصه ی جفت شدن دو تا روح و منطبق شدن دو تا احساس که جدایی تو اون مثل معدوم شدن غیر ممکنه و بعد از اون حادثه ی عظیم تولد یه علاقه...
یادت میاد وقتی فهمیدیم تو دل هم جا باز کردیم علی رغم اون قایم موشک بازیا و ناز کردنامون،دنیا چقدر دیدنی شد و حرارت اهواز نفس کشیدنی؟بدون اینکه بفهمیم چی شد که پای ثابت روزگار هم شدیم؟ گیج و مبهوت و بی خبر از افسانه ی همیشه زنده ی دوستی، لحظه هامونو با هم زندگی کردیم تا شدیم همه ی زندگی هم.عاقبت این حادثه شد منو تو با کیلومتر ها فاصله اما عطشناک و حریص واسه راهی که با خیال پردازیامون روشن کردیم.
باید به خودمون ببالیم، به خاطر نبض آینده ای که تو رگهامون هنوزم از پس این فاصله مارو زنده نگه داشته، به دریچه ای که روی دنیای عجیب و رمز گون بودن باز کردیم و به این دوستی که محکمتر از ما پای عهدش مونده...

                 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 20 دی 1388برچسب:, :: 22:50 :: توسط : شادی

 

من همون دخترک پاک و پر از هیاهوام که چشمام باهات حرف میزنه، من همونم که با بغضت گریم میگیره و دلم میخاد دنیا روبدم تا تو غصه نخوری، صدای رعد قلبمو میلرزونه و یه نگاه تیز پوستمو خراش میده.
اما تا هرکجا بخای باهات پای پیاده میام. اونقدر حسم لطیفه که با تلنگری پایین میریزه و با حرارتی به انتهای شعله ی اشتیاق میرسه.
دوس دارم بدونی ممکنه چه زود درگیرت بشم، اگه بفهمم قدرمو میدونی و قدرت اشکام محسورت کنه واست رهایی در کار نخاهد بود؛ هفت در قصر زلیخا بروت قفل میشه و باز شدنی در پی نداره. مگه این قلبم به کلی بشکنه و فرو بریزه که دیگه بعدشم جایی برای ورود کسی نخاهد داشت.
کاش صداتو می شنیدم و لحن حرفاتو میفهمیدم. کاش میفهمیدم ته دلت به کجا میرسه و نیتت تا کی داشتن احساس منو یاری میکنه...
صداقت صدات و فروغ نگاهت تا کی با منه...
گفتی: "من وارد میشم ولی سعی میکنم غرق نشم" تو چه میدونی وقتی یه دختر دلش تپید دیگه راه برگشتی نداره. نه نمیشه به همه افکارو عقایدم پشت کنم و روی باد خیال پردازی کنم.
چه تضمینی هست با یه نگاه سرد* یا کوچیکترین حرفت آب این دریای متلاطمو خشک نکنی؟ یا اصلا شنا بلد باشی....؟
تا جایی که بتونم از احساسم حمایت میکنم، من می ایستم و میگم نه ،باید بدونم چند مرده حلاجی
نمی خام بی جنبه بازی درآرم، نمیخام بفهمی با زل زدنای 20 ثانیه ایت تا صبح انرژی دارم که نخابم. درسته، این سد روبروت روزنه هایی داره اما ترک انداختن تو این روزنه ها کار هر کسی نیست...باید خودتو نشونم بدی...باید مطمئنم کنی... .
 
 
*مثل نگاهای سردت وقتی با دوستم و دوستت رفته بودیم قارچ

ارسال شده در تاریخ : جمعه 10 ارديبهشت 1387برچسب:, :: 22:50 :: توسط : شادی

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ
از 22 خرداد 88 روز انتخابات بود که فهمیدم دل من مثل مملکت بهم ریخته و چه بلایی سر مردم و من اومده...دیدی میگن وقتی میخای بفهمی هرچیزی چقدرکن؟ارزش داره ازش دوری کن؟... خلاصش اینکه حدودا 2/5 ساله حضور هیچ کس مثل حتی یادش دلمو تو سینه نمی لرزونه بناست هیچ وقت این وبو نبینه اینه که مینویسم تا دلم نترکه...
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من و تنهایی و تو و آدرس azkaroon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 27
بازدید کل : 30675
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1